مدیسا مدیسا ، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

مدیسا دختر کوچولوی مامان رزی و بابا مازی

برگشتن بابا ایرج از کانادا 01/06/91

شب ساعت یک نصفه شب بابایی رسید خونه ، شما باوجود اینکه تب داشتی و حال و حوصله نداشتی برای اومدن بابا ایرج خوشحالی می کردی .بعد از دیدن بابایی اولش کمی خجالت کشیدی بعد هی نگاش می کردی وکم کم یخت باز شد. لباسهایی که بابایی برات سوغاتی اورده بود را یکی یکی میپوشیدی و خوشحالی می کردی. و البته ناگفته نماند چون مدیسا خانم عشق بابایی ایرجه براش سنگ تموم کذاشته بود: لباس، خوراکی، اسباب بازی، بدلی ، وسایل نقاشی و....و مهمتر از همه اینکه بابایی ایرج از 6 ماه ویزاش فقط دوماهش را استفاده کرده بود و به خاطر دلتنگی شما خانم کوچولو زودتر برگشت ایران عشق من انشاءالله به زودی بتوانیم محبتهای بابا ایرج و مامانی پروین را که از ماههای اول تولد شامل حالت بو...
7 آذر 1391

اولین شبی که پیش مامان و بابا نبودی!

از اول عمرت تا حالا پیش نیومده بود که شب پیش مامان و بابا بخوابی منم اصلا راغب نبودم این مسئله رو تجربه کنم چون فکر می کردم هم خودت هم ما تحمل نداریم! چهارشنبه از صبح خونه خاله مهرینا بودی رفته بودین باغ وحش و تا شب بهت حسابی خوش گذشته بود ! آخر شب که باهات تماس گرفتیم و می خواستیم بیایم دنبالت التماس آمیز میگفتی نمیام میخوام خونه خاله مهری بخوایم.همگی تصمیم گرفتیم اولین شب بدون هم بودن را تجربه کنیم .بابا مازیار حدس میزد شما خانم کوچولو بهانه مارو بگیری ولی اینطور نبود .خوشحال و خندان در کنار خاله مهرینا خوابیده بودی ولی نبودنت روی تخت اصلا برای ما راحت نبود. با جای خالیت صحبت می کردیم و از دور قربونت می رفتم .تجربه جالبی بود ! ...
7 آذر 1391

رفتن به مهدکودک 08/07/91

وای دختر نانازی من به خدا بر خلاف میلم تصمیم گرفتم بفرستم مهد کودک دوست داشتم به همون روالی که داشتی تا ظهر استراحت می کردی و از ظهر به بعد هم به میل خودت هر کاری دوست داشتی بکنی ! ولی ا0عزیزم سنت دیگه سن یادگیری و فعالیت است .تو خونه نه آموزشی داری و نه معاشرتی با بچه ها و مامان رزی دوست نداره به خاطره احساسش که تورو ناراحت نبینه و گریه تو رو نبینه از پیشرفتات باز داره. بارفتنت به مهد کودکی خیلی از مسائلت فرق می کنه بزرگتر و مستقل تر میشی .ضمنا از هوش سرشارت هم استفاده بهینه خواهد شد.الان 2 هفته ای میشه که داری میری، پیشرفتت هم معمولی بود . بابائی و مامانی باهات میان ، یکیشون می ایسته بیرون یکیشون میاد کنار شما . و تا میخوان بی...
7 آذر 1391

تاخیر در نوشتن مامان رزی

دختر قشنگم میدونم که مامان رزی خیلی زود به زود باید وبلاگ شما را به روز کند ولی خدا را شکر خودت دیگه بزرک شدی و میدونی که مامان رزی خیلی درگیره .مامان رزیتا مادر مدیساست کارمند شرکته همسر بابا مازیه فرزند مامانی بابایه و.... حالا ناراحت نشو همه مطالب جمع کردم هیچ چیز را هم از قلم ننداختم و مینویسم. بریم با هم بخونیم ...
7 آذر 1391
1